زن و شوهر

زن و شوهر . . .

مرد :در آغوش كاناپه مهربانم در آرامش كامل خوابیده ام كه صدای زنگ آیفون تمركزم را به هم می زند. نگاهی به مانیتور آیفون می اندازم و یك زن را می بینم كه ابلهانه به دوربین زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر می رسد...خدای من! زنم است!...یك ماهی می شود كه با خاله خان باجی های فامیل یك تور ایرانگردی تشكیل داده اند. چقدر زود یكماه تمام شد ! مثل همیشه آسانسور لعنتی خراب است و مجبور شدم چمدانهای سنگین را از پله ها بالا بیاورم....وسط اتاق بغلم می كند. لباسش بوی عرق و دود گازوئیل می دهد...گونه هایش هم شور است. وقتی به حمام رفت خانه را وارسی میكنم تا چیز شك برانگیزی بر حسب تصادف این گوشه كنارها پیدا نكند، چون آنوقت مجبورم كل این هفته را برای اثبات بی گناهی ام حرف بزنم. یكی از چمدانها را باز می كنم تا دلیل سنگینی بیش از حدش را بفهمم. خدایا! اینجا یك بازار "سید اسماعیل" كوچك است!...صدای نا مفهومش از حمام به گوش می رسد كه این خود دلیلی بر آن است كه دیوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمی زد. وقتی از حمام بیرون آمد حوله اش را مثل عمامه سند باد دور سرش پیچید و خودش را روی كاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام كاناپه مثل مسواك، یك وسیله شخصی است و دوست ندارم كسی خودش را روی كاناپه ام پرت كند...اینهمه جا...برود برای خودش یك كاناپه دست و پا كند...اه اه .... مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهایش است كه از لای حوله بیرون افتاده و از نوكش قطره قطره روی كاناپه ام آب می چكد. می پرسم برایم چه سوغاتی آورده...موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهای آنطرف اتاق دوید و من فرصت پیدا می كنم تا طوری روی كاناپه لم بدهم که دیگر جایی برای دوباره نشستنش باقی نماند... مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهای رنگی در می آورد و نشانم می دهد. به گمانم برای من خریده. وانمود می كنم كه خیلی ذوق زده شده ام و برایش اطوارهای عاشقانه در می آورم. كاش بشود دوباره سفر برود. حیف من.

زن :چقدر زود تمام شد...دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردی باشم كه مثل دیوانه ها روی كاناپه كوفتی اش می نشیند ... مجبورم بغلش كنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوی عرق می دهد. اصلا در حمام حواسم نبود كه بلند بلند به بخت بدم لعنت می فرستم، هرچند می دانم نشنیده چون یا یكی از چمدانها را باز كرده و فضولی می كند یا خانه را وارسی می كند تا مدرك جرمی باقی نگذارد. عمدا همه موهایم را در حوله نپیچیدم تا كاناپه اش را خیس كنم. وقتی مثل بچه ها حرص كاناپه بد تركیبش را میخورد قیافه اش حسابی دیدنی است. دلم برایش می سوزد و می روم تا سوغاتش را نشانش دهم. نگاه كن خدای من.. كدام احمقی است كه وقتی ببیند بعد از یك ماه برایش یك مایو بنفش راه راه و یك جفت جوراب پشمی سوغات آورده اند اینقدر ذوق كند...واقعاً حیف من

درس عبرت بگیر!

 درس عبرت بگیر !!

            

یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.

برای دیدن ادامه متن این طنز خنده دار به ادامه متن برین

ادامه نوشته

اگه ماچ میخوای بیا تــــــــــــــو.. سریع باش

اگه ماچ میخوای


 سريع بیا ادامه مطلب


زود  باش . . .

ادامه نوشته

تبعیض بین فرزندان تا کی؟؟؟؟؟

تبعیض بین فرزندان تا کی؟؟؟؟؟

[تصویر:  hjt7gjo0urp24qk7946.jpg]

           لبخندهای جدید مونالیزه!!!!

     آخریش خیلی باحالتره!!!



ادامه نوشته

شیخ و مریدان در کوهستان !!!

شیخ و مریدان در کوهستان !!!



آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی.
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام.
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت:” یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟” شیخ گفت:” نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است.”
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:
” قاعدتن نباید این طور می شد!”
سپس رو به پخمه کردی و گفت:
“تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟”
پخمه گفت:”
آخر الان سر ظهر است!!!
گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد